باران طلاباران طلا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

💕 بــــاران طلا, دخترکـــم 💕

برای دخترم...

دخترِ زیبایِ آب و آیینه ام !  من در جامعه ای زندگی کردم و بزرگ شدم که تصور مردم از "مادر" موجودی خشن و عبوس ، بی نمک و بی هیجان است! مادری غرغرو که همیشه از بودن بچه ای / نوزادی / عروسکی مثلِ تو می نالد... مادرم هرگز اینطور نبود البته! تصور خودم هم از مادر هرگز موجودی عصبی و تندخو نبوده و نیست ...    دلم گرفته! غمگینم ... غمگینم که وقتی از شادی هایم از هیجاناتم حرف می زنم ، می نویسم اطرافیانم از م ن میخواهند : خودم را کنترل کنم! به حال خوشم می خندند! متلک بارم می کنند : سرخوشی ها؟! مادر به این سرخوشی نوبره! من نوبرم دخترکم ... چون مطمئنم که از سرخوشیم  شادیم و هیجانم تو _ شیره جا...
20 بهمن 1392

➈➁ماهگیت مبارک عشق کوچولوی من 💕

29  مین ماهگرد تولد زیبایت مبارک فرشته ی نازنین 💕         کادوهای این ماهگرد            مبارکه              من تو را تا بی کران ها از زمین تا آسمان ها دوست دارم می پرستم من تورا همچون اهورا من تورا همچون مسیحا همچون عطر پاک گلها دوست دارم می پرستم من تورا تا لحظه های انتظارم عاشقم با این نگاه بیقرارم من تورا با آنچه هستم دوست دارم می پرستم .: باران طلا  تا این لحظه ،  ...
6 بهمن 1392

مهمونی خونه ی باباجون + اواخر 28 ماهگی عسلم😉

سلااااام سلامی از جنس آغازی دوباره... من تو پست قبل از مامان جون تشکر کردم خییییلی دوستتون دارم روز چهارشنبه 2 بهمن بعد از 13 روز که از لیزیک چشم مامان می گذشت مامان جون و باباجون یه مهمونی عصرونه ترتیب دادن و باز مامان رو شرمنده کردن همه چیز خیلی خوب و عالی بود اما جالب تر از همه کیکی بود که باباجون سفارش داده بودن،وقتی دیدمش گریم گرفت نمی دونم چرا،با اینکه خیلی با مزه بود ولی یه جورایی انگار دلم برای عینکم تنگ  شد ،خیــــلی    آخه می دونی عینکم صبح تا شب با من بود...اما خدا رو شکر الان نصفه شب هم می تونم تو رو واضح و بی دردسر ببینم ،خیلی لذت بخشه،من 15 سال سنگینی عینک رو روی صورتم تحمل کر...
4 بهمن 1392

جانم به فدایت مادر 💕

تقدیم به مادرم؛ مونسم ، همدم روزهای تنهاییم ، و عشقم؛   دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند: بافتن شبهای بلند زمستان با کلاف آرامش شستن و رفو کردن پیراهن روز پختن مربای زردآلوی دوران کودکی من بستن در به روی تاریکی شب و آکندن بالش ام از رویاهای زیبا دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند تنها کاری که دستان مادرم به یاد دارند نوازش است مثل گذشته لرزان    چهره ام را نوازش می دهد و حلقه های کبود زیر چشمانم را می زدایند دیگر بار او مادرم می شود و من کودکش دستان مادرم نوازش را از یاد نمی برند همیشه مدیون مهربانی ها و ...
1 بهمن 1392

ماه بانو...دوستت دارم...💘

  تو رو دیدم و دید من به این زندگی تغیـــیر کرد همین لبخند شیرینت منو با عشق در گیر کرد شــروع تازه ای واســـه منه از نفـــس افتــاده خــــــدا تو رو جای همه نداشته هام بهم داده     چه آرامــش دلچســبی تماشـای تو بهم میده تو ایده آل ترین خوابی که بــیداری من دیــــده نه نمی ذارم که فردا یه لحظه از تو خالی شه تو بدم بشی معنای بدی واسم عوض میشـه     یه لحظه هم اگه دور شی حواسم پی تومیره هوا بــــــدون عطر تو برای من نفــــس گـــیره ببین این عشق دریــــایی دلمو حرف دنیا کرد توثابت کردی که میشه یه دریا تویه دل جاکرد     چه آرامــش دلچســبی تماش...
16 دی 1392

...دخترم ای جانم...

دخترم شاخه گلی ست شیرین تر از شهد گلی ست مهربان است‚صمیمی و پاک پاک تر ز گل نرگس من دخترم ‚ “ باران ”است چو گل وا نشده ‚بس زیباست! روشنی ست‚خورشیدست گرم چون حس نشاط دوست است کودک است! کاش!!! بماند‚کودک!!! دخترم ‚ عمر من است‚به فدایش همه غمهای دلم میکشم بر سر او دست نوازشگر خود تا بداند! نفس و عشق و دل و دین من است مثل باران خدا‚زیبا‚هست رحمتی ست برای دل ویران شده ام نازنینی ست که دوستش دارم دخترم برگ گل ست‚نازک و با احساس‚شبنم صبح دل انگیز زمستان من ست دخترم آب ...
27 آبان 1392

زنگ آویــــز بمان...

  در پی آنم که زنگ آویزی باشم... زنگ آویز تابستانی در خانه کوچک زندگی عزیزانم... زنگ آویزی در گوشه ائی دنج و آرام... که گاه گاهی... تنها گاه گاهی به بهانه نسیم ملایم تابستانی نجوا کنم با صاحب خانه... هم نشین آسمان...آفتاب...نسیم... هم دم تنهائی های صاحب خانه... به سهم خود قانع باشم... نمی خواهم همه چیز آن خانه باشم... همه چیز بودن اسارت می آورد... من به زنگ آویز بودن خویش قانعم... زنگ آویز در نهایت سادگی ارزشمند است... همانند زنگ آویز که باد و نسیم را در قلبش معنائی دوباره می بخشد... نمی دانم در قلب زنگ آویز چه می گذرد که تند باد و نسیم را یکی می پندارد... از هر دو نوائی خوش می...
19 آبان 1392

عاشقانه های مامان برای باران (6)

نفس که میکشی اروم میشم... دلت که میگیره "گریه میکنم... آه که بکشی زار میزنم"لبخند که بزنی ذوق میکنم.. از اول"جزئی از همیم"من درد میکشم تو متولد میشی... تو بچگی همبازیت میشم"مدرسه که بری همکلاسیت.. بزرگتر که بشی"امیدوارم با من غریبه نشی... چون من بهترین دوستت میشم.. یه وقت یادت نره!!!! من همونم که همبازی تو بودم.. همون قدر کودک"همون قدر ساده.. بارها چشم گذاشتم وتو قایم شدی"خودم وبه ندیدن زدم وتو بردی.. من فقط لبخند زدم.. وقتی بزرگتر شدی این رو یادت نره که من همونم.. همون مادر همیشگی"من عوض نمیشم"تو بزرگ میشی... من همونم که هستم هر چه بزرگتر بشی ونا خواسته ازمن دورتر.. دلم همیشه ...
10 آبان 1392

تقدیم به مروارید صدف دریای دلم که به بیکرانی اقیانوس دوستش دارم

دنبال وجهی می گردم   که تمثیل تو باشد   زلالی چشم هایت بی پایانی آسمان   مهربانی دست هایت نوازش گندمزار و همین چیزهای بی پایان نمی دانستم دلتنگیت قلبم را مچاله می کند نمی دانستم   وگرنه از راه دیگری جلو راهت سبز می شدم   تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری تا دوباره در شمایلی دیگر عاشقت شوم گفته بودم دوستت دارم . ..   .: باران طلا تا این لحظه ، 2 سال و 1 ماه و 25 روز و 11 ساعت و 7 دقیقه و 59 ثانیه سن دارد :. ...
30 مهر 1392